یار مرا عارض و عذار نه این بود

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
یار مرا عارض و عذار نه این بود باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه قاعده اهل این دیار نه این بود روح در این غار غوره وار ترش چیست پرورش و عهد یار غار نه این بود سیل غم بیشمار بار و خرم برد طمع من از یار بردبار نه این بود از جهت من چه دیگ میپزد آن یار راتبه میر پخته کار نه این بود دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم کینه نهان داشت و آشکار نه این بود ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم شرط امینی و مستشار نه این بود در چمن عیش خار از چه شکفتهست منبت آن شهره نوبهار نه این بود شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم سایسی و عدل شهریار نه این بود مهل ندادی که عذر خویش بگویم خوی چو تو کوه باوقار نه این بود میرسدم بوی خون ز گفت درشتش رایحه ناف مشکبار نه این بود نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود وان شتر مست خوش عیار نه این بود پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب زر من آن نقد خوش عیار نه این بود شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر لیک شهم را خزینه دار نه این بود بس که گلهست این نثار و جمله شکایت شاه شکور مرا نثار نه این بود