چشمها وا نمیشود از خواب

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چشمها وا نمیشود از خواب چشم بگشا و جمع را دریاب بنگر آخر که بیقرار شدست چشم در چشم خانه چون سیماب گشت شب دیر و خلق افتادند چون ستاره میانه مهتاب هم سیاهی و هم سپیدی چشم از می خواب هر دو گشت خراب جمله اندیشهها چو برگ بریخت گرد بنشست بر همه اسباب عقل شد گوشهای و میگوید عقل اگر آن تست هین دریاب بنگی شب نگر که چون دادست جمله خلق را از این بنگاب چشم در عین و غین افتادست کار بگذشت از سال و جواب آن سواران تیزاندیشه همه ماندند چون خران به خلاب