توانگری و بزرگی و کام دل به جهان

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
توانگری و بزرگی و کام دل به جهان

نکرد حاصل کس جز به خدمت سلطان

یمین دولت کایام ازو شود میمون

امین ملت کایمان ازو شود تابان

همه عنایت یزدان به جمله بهره ی اوست

چه بهره باشد بیش از عنایت یزدان

اگر به قول فقیهان و اهل علم روی

گزیدش ایزد و با او به فضل کرد احسان

بخواست ایزد کاو خسرو جهان باشد

از آنچه ایزد خواهد گریختن نتوان

قضای حتم است این ملک و پادشاهی او

روا نباشد کاندر قضا بود نقصان

بدان کسی که بود نیکخواه او ایزد

اگر کسی بد خواهد زند در خذلان

بدان که هر چه خدای جهان پسندیده است

اگر کسی نپسندد ازو بود کفران

وگر حدیث به قول منجمان رانی

به حکم اختر و ایام و طالع و دوران

به صد دلیل عیان است پادشاهی او

که کدخدای جهان است و پادشاه قران

به سرّ علم نجوم اندر است قوّت او

ور استوار نداری همی نگر به عیان

نجوم را چه خطر کاین کمال و قدر او را

خدای داد مر او را چنین بود امکان

ستاره و فلک و روزگار مخلوقند

چنان روند کز ایزد بدان دهد فرمان

خدای هر چه کسی را دهد غلط نکند

غلط روا نبود بر خدای ما سبحان

چو بخت و دولت و روز و فلک به حکم خدای

همه موافق باشند و با کسی یکسان

گر آهن است مخالف کز او بد اندیشد

خدای فکرت او را بدو کند سوهان

خلاف شاه جهان است آتش موقد

به هر کجا بود آتش نماند او پنهان

کسی که آتش جانسوز آرد اندر دل

هر آینه به دل او رسد نخست زیان

عداوت ملک مشرق و خیانت او

همی به صاعقه و زلزله دهند نشان

چو پیش صاعقه و زلزله رود مردم

بسوزد و بشود خان و مان او ویران

ایا مخالف شاه عجم بترس از کفر

خلاف او را چونان خلاف ایزد دان

خدای راست بزرگی و پادشاهی و عز

بدان دهد که سزاوار بیند از کیهان

اگر تو آن نپسندی تویی مخالف او

خلاف ایزد کفر است و مایه ی طغیان

مخالفان خداوند را دو چیز جزا است

بدین جهان شمشیر و بدان جهان نیران

وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم

مثل زند که حسد هست درد بی درمان

مکن خلافش و خدمت کنش که خدمت شاه

مثل سفینه ی نوح است و تیغ او طوفان

نه هر که قصد بزرگی کند چنو باشد

نه هر که کان کند او را به گوهر آید کان

تو چون تنی و ملک جان برابری جویی

نه تو برابر اویی نه تن برابر جان

خدای حق است او کار جز به حق نکند

به حق گرای گر آورده ای به او ایمان

خلاف کردن او سخت ناخجسته بود

مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان

اگر مخالفت شهریار عالم را

به کوه بربنویسی فرو خوردش مکان

وگر به چرخ فلک برنهی مخالفتش

سیاه گردد اجرام چرخ چون قطران

عدوش را به همه حال روزگار عدوست

که از خدای چنین کرد روزگار ضمان

چو از مخالفت او کسی حدیث کند

بر او دراز شود دست محنت حدثان

چه مایه ساخته کار بزرگوار تبار

خزینه های پراکنده و سپاه گران

که نیست شد به خلاف خدایگان عجم

نه خرد ماند از ایشان به عالم و نه کلان

به روزنامه ی ایام در همه پیداست

اگر بخواهی دانست روزنامه بخوان

نخست باری سامانیان که گفتندی

که رسم و سیرت ما داده ملک را سامان

همی فراختر آمد بساطشان ز زمین

همی ز کیوان بگذشتشان سر ایوان

بدان بزرگی و آن عزّ و آن کفایت و جاه

بدان ولایت و نعمت که داشتند ایشان

به میر عادلشان حاجت آورید خدای

اگر چه بودند آن قوم خسروان زمان

امیر عادل بگشاد دل به نصرت حق

میان ببست به پیکار صد هزار عنان

بر آن کسی که همی ذل آل سامان جست

نهاد روی و رسانیدشان بذلّ و هوان

چو کوه بودند آن لشکر و به حمله ی شاه

همه شدند پراکنده چون غبار و دخان

همه خراسان بگشاد و ملک صافی کرد

به زور ایزد و شمشیر تیز و بخت جوان

وز آنچه بستد لختی به نام خویش بداشت

دگر بدو بسپرد و وفا نمود بدان

چو باز میر رضی زین سخن پشیمان شد

ز عهد خویش بگشت و تباه کرد گمان

رسول کرد سوی میر ری و زو درخواست

که تو بیا و بکش لشکر ری و گرگان

که بر خراسان این ترک چیره دست شده است

مرا ازو برهان و سپه بهدو برسان

چو قصد کرد و شد او خود به خویشتن مشغول

به آخر از نیت بد بدو رسید زیان

خدای عزّوجل شغل او کفایت کرد

که بود بر ما دشوار و بر خدا آسان

به نیست کردن اعدا خلاف خسرو را

بسنده باشد گر نیست خود جز این برهان

دلیل دیگر و برهان دیگر از خلف است

که سیستان را او بود رستم دستان

به شاه مشرق تا دوستی همی پیوست

درخت بختش سرسبز و تازه بود اغصان

چو شد مخالف شاه جهان رسید بدو

زوال نعمت و بیچاره روزی و حرمان

کسی که بیند صنع و خدای نشناسد

بدان که هست برو نام مردمی بهتان

حدیث ایلک ماضی که تا موافق بود

نبود نامه ی او را به جز ظفر عنوان

چو شد مخالف و در دوستی خلاف آورد

نشاط او غم دل گشت و جاه او خلقان

خجسته رایت منصور چون ز دارالمک

بکرد جنبش و شد سوی کشور ایران

از آن سپس چو بیامد بهرزم شاه برفت

قفا دریده هزیمت به سوی ترکستان

عجب تر از همه خوارزمشاه بود که تا

به مهر خسرو ما بسته بود جان و روان

زمان زمانش فزون بود جاه و کارش به

دلش گشاده به پیشش سپاه بسته میان

خلاف شاه چو اندر دلش پدید آمد

نکرد سود مر آن راز را همی کتمان

درم خریده ی او را بدو گماشت خدای

به دست بنده ی خود کشته گشت چون نسوان

کنون بدست یکی بنده ی خداوندست

همه ولایت او از بحیره تا فرغان

وگر چه هست دگر من دگر نگویم از آنک

دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان

خلاف شاه و امام زمانه عدوانست

کسیکه عدوان جوید بدو رسد عدوان

خدایگان هنر از حکم آسمان بیند

کس دگر ز دل و دست خویش و تیغ یمان

هر آینه هنری کان ز آسمان آید

فراختر بود اندر مجال او میدان

بدان که خصم بداندیش شاه یزدانست

همی کندشان بی سعی شرط او فرمان

هلاهل است خلاف خدایگان عجم

به جز به جان نکند مر چشنده را تاوان

بیازمایش ورش آزمون کنی بینی

هلاک خویش همان ساعت از بن دندان

همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست

نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان

به سردسیر نبینند لاله در مه دی

به گرمسیر نیابند یخ به تابستان

بقای شاه جهان باد و دور دولت وی

ولی به رامش و دشمن ز خویشتن به غمان