برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز درون پرده شبها لطیف دزدانند که ره برند به حیلت به بام خانه راز طمع ندارم از شب روی و عیاری بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز روا شود همه حاجات خلق در شب قدر که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز همه تویی و ورای همه دگر چه بود که تا خیال درآید کسی تو را انباز هلا گذر کن از این پهن گوشها بگشا که من حکایت نادر همه کنم آغاز مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی که هر کجا که بود گنج سر کند غماز بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد که من جنید زمانم ابایزید نیاز قماش بازده آن گاه زهد خود میکن مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز خموش کن ز بهانه که حبهای نخرند در این مقام ز تزویر و حیله طناز بگیر دامن اقبال شمس تبریزی که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز