انجیل لوقا

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
03 February 0880

لوقا در اول انجیل میگوید: از آنجهت که بسیاری از مردم خواستند قصه ها و اموریکه آنها را دانسته ایم نوشته شود مصلحت چنان دیدم انچه را بدرستی شناخته ام بنویسم . در ایام هیرودس پادشاه؛ کاهنی زکریا نام از فرقۀ ابیا بود که زن او از دختران هارون و « الیسبع» نام داشت , این زن و مرد هر دو در پیشگاه خدا نیکو کار و بهمۀ فرائض و احکام بدون کوتاهی در بندگی خدا عمل میکردند . ایشانرا فرزندی نبود زیرا که الیسبع نازا بود و زکریا نیز و هر دو فرتوت بودند. هنگامیکه زکریا به هیکل در آمد تل بخور بسوزاند و دیگران همه بیرون هیکل بودند نا گاه فرشتۀ پروردگار را در طرف راست مذبح ایستاد دیدو زکریا را از دیدن او لرزه گرفت و ترس بر او مستولی شد. فرشته باو گفت ای زکریا مترس زیرا که خدا نمازهای تو را شیند و دعای تورا مستجاب فرمود پسری بتو خواهد بخشید که اورا یحیی بنامی و تورا خوشی و شادی رخ خواهد نمود و او نزد خدا بزرگ خواهد بود , شراب و مسکری نخواهد نوشید و در شکم مادرش پر از روح القدس خواهد بود , او بسیاری از بنی اسرائیل را بسوی خدا می برد و همان روحی کهبر الیاس نبی فرود امد بر او فرود خواهد آمد تا دلهای پدران را بطرف پسران بگرداند و برای خدا دسته ای فراهم باشند . زکریا به فرشت گفت این را چگونه بدانم با اینکه خود پیرم و زنم فرتوت است ؟ فرشته اورا گفت من جبرئیل هستم که در پیشگاه خدای بزرگ ایستاده ام مرا فرستاد تو تورا باین امر بشارت دهم پس از ایندم خاموش و بی سخن باش تا روزی که این کار واقع گردد زیرا تو گفتۀ مرا که در وفت خود بانجام میرسد باور نکردی . جماعت همگی ایستاد بانتظار زکریا بودند و از دیر ماندنش در هیکل در شگفت بودند و چون بیرون آمد نتوانستبا آنها سخن گوید . پس دانستند و یقین کردند که در هیکل چیزی بچشم او امده است او هم بانها اشاره میکرد و سخن نمیگفت و چون روزهای خدمتش بانجام رسید بخانه اش رفت و زنش الیسبع باردار شد و پنج ماه  خود را پنهان میداشت و میگفت پروردگار در روزهائی که بمن نظر داشت چنین احسانی بمن کرد تا ننگ مرا از نظر مردم بردارد. در ماه ششم بار داری زن زکریا خدا جبرئیل فرشته را بشهری از جلیل که ناصره نام داشت فرستاد نزد دو شیزه ای بنام مریم , نامزد مردی بنام یوسف از خاندان داود پس فرشته بر او در آمد و باو گفت درود برتو دو شیزه ای باد که زا نعمت پرشده ای و در میان زنان خجسته ای مریم چون فرشته را دید از سخنش بیمناک شد و با اندیشه فرو رفت که ای چه سلامی بود . فرشته باو گفت ای مریم مترس که نزد خدا نعمت یافته ای , بی شک تو باردار میشوی و پسری می اوری نام اورا عیسی بگذراد که بزرگ خواهد بود و پسر حضرت اعلی خوانده خواهد شد و پروردگارش تخت پدرش داود را باو میدهد و برخاندان یعقوب تا ابد پادشاهی خواهد کرد و سلطنت او را نیستی وزوال نخواهد بود . مریم بفرشته گفت این چگونه نیشود و حال آنکه مردی بمن دست نبرده است؟ فرشته اورا گفت روح القدس برتو فرود می آید و از اینجهت پسرت بسی پاک است و پسر خدا خوانده شود, اینک یکی از خویشانت الیسبع نیز در پیری به پسری باردار است و این ماه ششم بارداری  همان زنی است که نازا بود زیرا هیچ کار خدا را ناتوان نمیسازد . مریم گفت من کنیز خدایم آنچه گفتی مرا بانجام رسد و مریمرا شنید بچه در شکمش بحرکت در آمد و الیصابات از روح القدس پر گردید و به مرین گفت تو در میان زنان مبارک هستی براستی چون آواز سلامت گوش زد من شد بچه با خوشی زیادی دررحم من بحرکت امد . الیسبع زن زکریا پسری زایید که روز هشتم او را ختنه کردند و یوحنا (یحیی ) نامیده و در همان ساعت زبانش باز شد و سخن بستایش خدا آغاز نمود. پدرش زکریا از روح القدس پر شد و گفت خدای اسرائیل  خجسته باد که عذر بندگانش را پذیرفت و آنها را رهائی داد و برای ما دلیل نجاتی از خاندان داود بپا داشت چنانکه بر زبان پیمبران پاکش سخن گفت.                                                                                                                  چون روزهای بار داری مریم سپری گشت یوسف اورا بکوه جلیل برد . مریم پسر نخستین خود را زایید و اورا در قنداقه پیچید در آخور خوابانید ززیرا که مریم را در منزل جای نبود [...] ناگاه فرشتۀ خداوند بر آنها ظاهر گشت و کبریائی خدا بر گرد ایشان تابید و بسی ترسان شدند فرشتۀ پروردگار آنها را گفت مترسید و اندوه مدارید ع براستی شما را بخوشی بسیاری که جهان را بگیرد مژده میدهم . سپس پدران مسیح را از یوسف تا آدم بر شمرد چون عیسی هشت روزه شد اورا بر شریعت موسی ختنه کردند و عیسی نامیدند آنگاه اورا به اروشلیم بردند و یک جفت کبوتر صحرائی با دو جوجۀ کبوتر برای قربانی اوردند . آنگاه شمعان عیسی را در آغوش گرفت و گفت پروردگار را اکنون که چشمانم رحمت تو را دید مرا نزد خود بر عیسی را همه ساله برای عید فصح به اروشلیم می بردند . عیسی بخدمت بزرگان (معلمان ) می شتافت و از فهم و حکمت او در شکغت میشدند. چون مسیح سی ساله شد روز شنبه (ست) به هیکل در آمد و برخاست تا بعادت همیشۀ خود تلاوت کند , صحفیۀ اشعیای نبی را باو دادند چون گشود جائی را یافت که نوشته بود روح پروردگار بر من است برای همین مرا بر گزید و مسح کرد تا نداران را مژده دهم و مرا فرستاد تا شکسته دلان را شفا بخشم و اسیران را بآزادی و کوران را به بینائی بشارت دهم شکسته را در مان کنم و گنهکار را ببخش و آمرزش امیدوار سازم و راه خدا پسند را بیاموزم . پس کتاب را بهم پیچید بخادم سپرد و در کناری نشست مردم از کار او در شگفت شدند و گفتند مگر این پسر یوسف نیست.