ماه روزه گشت در عهد عمر

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال چون عمر بر آسمان مه را ندید گفت کین مه از خیال تو دمید ورنه من بیناترم افلاک را چون نمیبینم هلال پاک را گفت تر کن دست و بر ابرو بمال آنگهان تو در نگر سوی هلال چونک او تر کرد ابرو مه ندید گفت ای شه نیست مه شد ناپدید گفت آری موی ابرو شد کمان سوی تو افکند تیری از گمان چون یکی مو کژ شد او را راه زد تا به دعوی لاف دید ماه زد موی کژ چون پردهی گردون بود چون همه اجزات کژ شد چون بود راست کن اجزات را از راستان سر مکش ای راسترو ز آن آستان هم ترازو را ترازو راست کرد هم ترازو را ترازو کاست کرد هر که با ناراستان همسنگ شد در کمی افتاد و عقلش دنگ شد رو اشداء علیالکفار باش خاک بر دلداری اغیار پاش بر سر اغیار چون شمشیر باش هین مکن روباهبازی شیر باش تا ز غیرت از تو یاران نسکلند زانک آن خاران عدو این گلند آتش اندر زن به گرگان چون سپند زانک آن گرگان عدو یوسفند جان بابا گویدت ابلیس هین تا بدم بفریبدت دیو لعین این چنین تلبیس با بابات کرد آدمی را این سیهرخ مات کرد بر سر شطرنج چستست این غراب تو مبین بازی به چشم نیمخواب زانک فرزینبندها داند بسی که بگیرد در گلویت چون خسی در گلو ماند خس او سالها چیست آن خس مهر جاه و مالها مال خس باشد چو هست ای بیثبات در گلویت مانع آب حیات گر برد مالت عدوی پر فنی رهزنی را برده باشد رهزنی