آن دو گفتندش که اندر جان ما
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
آن دو گفتندش که اندر جان ما
هست پاسخها چو نجم اندر سما
گر نگوییم آن نیاید راست نرد
ور بگوییم آن دلت آید به درد
همچو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناقست و سقم
گر نگوییم آتشی را نور نیست
ور بگوییم آن سخن دستور نیست
در زمان برجست کای خویشان وداع
انما الدنیا و ما فیها متاع
پس برون جست او چو تیری از کمان
که مجال گفت کم بود آن زمان
اندر آمد مست پیش شاه چین
زود مستانه ببوسید او زمین
شاه را مکشوف یک یک حالشان
اول و آخر غم و زلزالشان
میش مشغولست در مرعای خویش
لیک چوپان واقفست از حال میش
کلکم راع بداند از رمه
کی علفخوارست و کی در ملحمه
گرچه در صورت از آن صف دور بود
لیک چون دف در میان سور بود
واقف از سوز و لهیب آن وفود
مصلحت آن بد که خشک آورده بود
در میان جانشان بود آن سمی
لک قاصد کرده خود را اعجمی
صورت آتش بود پایان دیگ
معنی آتش بود در جان دیگ
صورتش بیرون و معنیش اندرون
معنی معشوق جان در رگ چو خون
شاهزاده پیش شه زانو زده
ده معرف شارح حالش شده
گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش
لیک میکردی معرف کار خویش
در درون یک ذره نور عارفی
به بود از صد معرف ای صفی
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبیست و حزر و ظن
آنک او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عین العیان
با تواتر نیست قانع جان او
بل ز چشم دل رسد ایقان او
پس معرف پیش شاه منتجب
در بیان حال او بگشود لب
گفت شاها صید احسان توست
پادشاهی کن که بی بیرون شوست
دست در فتراک این دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست
گفت شه هر منصبی و ملکتی
که التماسش هست یابد این فتی
بیست چندان ملک کو شد زان بری
بخشمش اینجا و ما خود بر سری
گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت
جز هوای تو هوایی کی گذاشت
بندگی تش چنان درخورد شد
که شهی اندر دل او سرد شد
شاهی و شهزادگی در باختست
از پی تو در غریبی ساختست
صوفیست انداخت خرقه وجد در
کی رود او بر سر خرقه دگر
میل سوی خرقهی داده و ندم
آنچنان باشد که من مغبون شدم
باز ده آن خرقه این سو ای قرین
که نمیارزید آن یعنی بدین
دور از عاشق که این فکر آیدش
ور بیاید خاک بر سر بایدش
عشق ارزد صد چو خرقه کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد
خاصه خرقهی ملک دنیا کابترست
پنج دانگ مستیش درد سرست
ملک دنیا تنپرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بیزوال
عامل عشقست معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن
منصبی کانم ز ریت محجبست
عین معزولیست و نامش منصبست
موجب تاخیر اینجا آمدن
فقد استعداد بود و ضعف فن
بی ز استعداد در کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی
همچو عنینی که بکری را خرد
گرچه سیمینبر بود کی بر خورد
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل
در گلستان اندر آید اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی
همچو خوبی دلبری مهمان غر
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر
همچو مرغ خاک که آید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار
همچو بیگندم شده در آسیا
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا
آسیای چرخ بر بیگندمان
موسپیدی بخشد و ضعف میان
لیک با باگندمان این آسیا
ملکبخش آمد دهد کار و کیا
اول استعداد جنت بایدت
تا ز جنت زندگانی زایدت
طفل نو را از شراب و از کباب
چه حلاوت وز قصور و از قباب
حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن
بهر استعداد تا اکنون نشست
شوق از حد رفت و آن نامد به دست
گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد
لطفهای شه غمش را در نوشت
شد که صید شه کند او صید گشت
هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد
هرکه جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین
عکس میدان نقش دیباجهی جهان
نام هر بندهی جهان خواجهی جهان
ای تن کژ فکرت معکوسرو
صد هزار آزاد را کرده گرو
مدتی بگذار این حیلت پزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی
ور در آزادیت چون خر راه نیست
همچو دلوت سیر جز در چاه نیست
مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو
نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن
ای تن صدکاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو