بانگ برآمد ز خرابات من

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بانگ برآمد ز خرابات من یار درآمد به مراعات من تا که بدیدم مه بیحد او رفت ز حد ذوق مناجات من موسی جانم به که طور رفت آمد هنگام ملاقات من طور ندا کرد که آن خسته کیست کمد سرمست به میقات من این نفس روشن چون برق چیست پر شده تا سقف سماوات من این دل آن عاشق مستان ماست رسته ز هجران و ز آفات من آمده با سوز و هزاران نیاز بر طمع لطف و مکافات من پیشتر آ پیشتر آ و ببین خلعت و تشریف و مکافات من نفی شدی در طلب وصل من عمر ابد گیر ز اثبات من از خم توحید بخور جام می مست شو این است کرامات من پهلوی شه آمدهای مات شو مات منی مات منی مات من بس کن ای دل چو شدی مات شه چند ز هیهای و ز هیهات من