نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی ای آب چه میشویی وی باد چه میجویی ای رعد چه می غری وی چرخ چه میگردی ای عشق چه میخندی وی عقل چه میبندی وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی سر را چه محل باشد در راه وفاداری جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد یک موی نمیگنجد در دایره فردی گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی کو شعشعه مستی گر باده جان خوردی زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه آخر نه خر کوری بر گرد چه میگردی با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن کز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی هر روز من آدینه وین خطبه من دایم وین منبر من عالی مقصوره من مردی چون پایه این منبر خالی شود از مردم ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی