این سخن پایان ندارد خیز زید

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید ناطقه چون فاضح آمد عیب را میدراند پردههای غیب را غیب مطلوب حق آمد چند گاه این دهل زن را بران بر بند راه تگ مران درکش عنان مستور به هر کس از پندار خود مسرور به حق همیخواهد که نومیدان او زین عبادت هم نگردانند رو هم باومیدی مشرف میشوند چند روزی در رکابش میدوند خواهد آن رحمت بتابد بر همه بر بد و نیک از عموم مرحمه حق همیخواهد که هر میر و اسیر با رجا و خوف باشند و حذیر این رجا و خوف در پرده بود تا پس این پرده پرورده شود چون دریدی پرده کو خوف و رجا غیب را شد کر و فری بر ملا بر لب جو برد ظنی یک فتی که سلیمانست ماهیگیر ما گر ویست این از چه فردست و خفیست ورنه سیمای سلیمانیش چیست اندرین اندیشه میبود او دو دل تا سلیمان گشت شاه و مستقل دیو رفت از ملک و تخت او گریخت تیغ بختش خون آن شیطان بریخت کرد در انگشت خود انگشتری جمع آمد لشکر دیو و پری آمدند از بهر نظاره رجال در میانشان آنک بد صاحبخیال چون در انگشتش بدید انگشتری رفت اندیشه و گمانش یکسری وهم آنگاهست کان پوشیده است این تحری از پی نادیده است شد خیال غایب اندر سینه زفت چونک حاضر شد خیال او برفت گر سمای نور بی باریده نیست هم زمین تار بی بالیده نیست یمنون بالغیب میباید مرا زان ببستم روزن فانی سرا چون شکافم آسمان را در ظهور چون بگویم هل تری فیها فطور تا درین ظلمت تحری گسترند هر کسی رو جانبی میآورند مدتی معکوس باشد کارها شحنه را دزد آورد بر دارها تا که بس سلطان و عالیهمتی بندهی بندهی خود آید مدتی بندگی در غیب آید خوب و گش حفظ غیب آید در استعباد خوش کو که مدح شاه گوید پیش او تا که در غیبت بود او شرمرو قلعهداری کز کنار مملکت دور از سلطان و سایهی سلطنت پاس دارد قلعه را از دشمنان قلعه نفروشد به مالی بیکران غایب از شه در کنار ثغرها همچو حاضر او نگه دارد وفا پیش شه او به بود از دیگران که به خدمت حاضرند و جانفشان پس بغیبت نیم ذره حفظ کار به که اندر حاضری زان صد هزار طاعت و ایمان کنون محمود شد بعد مرگ اندر عیان مردود شد چونک غیب و غایب و روپوش به پس لبان بر بند و لب خاموش به ای برادر دست وادار از سخن خود خدا پیدا کند علم لدن پس بود خورشید را رویش گواه ای شیء اعظم الشاهد اله نه بگویم چون قرین شد در بیان هم خدا و هم ملک هم عالمان یشهد الله و الملک و اهل العلوم انه لا رب الا من یدوم چون گواهی داد حق کی بود ملک تا شود اندر گواهی مشترک زانک شعشاع و حضور آفتاب بر نتابد چشم و دلهای خراب چون خفاشی کو تف خورشید را بر نتابد بسکلد اومید را پس ملایک را چو ما هم یار دان جلوهگر خورشید را بر آسمان کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم چون مه نو یا سه روزه یا که بدر هر ملک دارد کمال و نور و قدر ز اجنحهی نور ثلاث او رباع بر مراتب هر ملک را آن شعاع همچو پرهای عقول انسیان که بسی فرقستشان اندر میان پس قرین هر بشر در نیک و بد آن ملک باشد که مانندش بود چشم اعمش چونک خور را بر نتافت اختر او را شمع شد تا ره بیافت