عشق جانان مرا ز جان ببرید

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
عشق جانان مرا ز جان ببرید جان به عشق اندرون ز خود برهید زانک جان محدثست و عشق قدیم هرگز این در وجود آن نرسید عشق جانان چو سنگ مقناطیس جان ما را به قرب خویش کشید باز جان را ز خویشتن گم کرد جان چو گم شد وجود خویش بدید بعد از آن باز با خود آمد جان دام عشق آمد و در او پیچید شربتی دادش از حقیقت عشق جمله اخلاصها از او برمید این نشان بدایت عشق است هیچ کس در نهایتش نرسید