جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست
ای آنک سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابرست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدرست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست
دل یافت دیدهای که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پرورست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگرست
چاکرنوازیست که کردست عشق تو
ور نی کجا دلی که بدان عشق درخورست
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منورست
هر کس که بیمراد شد او چون مرید توست
بی صورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
اندیشه کن در این که دلارام داورست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمرست
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربهست و مدیحم چه لاغرست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمترست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمرست