اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی خدای را تو ببینی به رغم معتزلی اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی برآر نعره ارنی به طور موسی وار بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی