میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن برکندهای به خشم دل از یار مهربان از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان زان تیرهای غمزه خشمین که میزنی صد قامت چو تیر خمیدهست چون کمان از پرسشم ز خشم لب لعل بستهای جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان لطف تو نردبان بده بر بام دولتی ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان جانا به حق آن شب کان زلف جعد را در گردنم درافکن و سرمست میکشان تا جان باسعادت غلطان همیرود چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان