باز به بط گفت که صحرا خوشست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
باز به بط گفت که صحرا خوشست گفت شبت خوش که مرا جا خوشست سر بنهم من که مرا سر خوشست راه تو پیما که سرت ناخوشست گر چه که تاریک بود مسکنم در نظر یوسف زیبا خوشست دوست چو در چاه بود چه خوشست دوست چو بالاست به بالا خوشست در بن دریا به تک آب تلخ در طلب گوهر رعنا خوشست بلبل نالنده به گلشن به دشت طوطی گوینده شکرخا خوشست تابش تسبیح فرشتهست و روح کاین فلک نادره مینا خوشست چونک خدا روفت دلت را ز حرص رو به دل آور دل یکتا خوشست از تو چو انداخت خدا رنج کار رو به تماشا که تماشا خوشست گفت تماشای جهان عکس ماست هم بر ما باش که با ما خوشست عکس در آیینه اگر چه نکوست لیک خود آن صورت احیا خوشست زردی رو عکس رخ احمرست بگذر از این عکس که حمرا خوشست نور خداییست که ذرات را رقص کنان بیسر و بیپا خوشست رقص در این نور خرد کن کز او تحت ثری تا به ثریا خوشست ذره شدی بازمرو که مشو صبر و وفا کن که وفاها خوشست بس کن چون دیده ببین و مگو دیده مجو دیده بینا خوشست مفخر تبریز شهم شمس دین با همه فرخنده و تنها خوشست