هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می هم بهاری در میان ماه دی هر طرف از عشق تو پر سوخته آفتاب و صد هزاران همچو دی چون همیشه آتشت در نی فتد رفت شکر زین هوس در جان نی سر بریدی صد هزاران را به عشق زهره نی جان را که گوید های و هی عاشقان سازیدهاند از چشم بد خانهها زیر زمین چون شهر ری نیست از دانش بتر اشکنجهای وای آنک ماند اندر نیک و بی آن زنان مصر اندر بیخودی زخمها خورده نکرده وای وی در شب معراج شاه از بیخودی صد هزاران ساله ره را کرده طی برشکن از بادههای بیخودان تخته بندی ز استخوان و عرق و پی شمس تبریزی تو ما را محو کن ز آنک تو چون آفتابی ما چو فی