روی تو جان جانست از جان نهان مدارش

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
روی تو جان جانست از جان نهان مدارش آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش ای قطب آسمانها در آسمان جانها جان گرد توست گردان میدار بیقرارش همچون انار خندان عالم نمود دندان در خویش مینگنجد از خویشتن برآرش نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم تا اختیار دارم کی باشم اختیارش از خاک چون غباری برداشت باد عشقم آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد کز عشق خاکیان را بر میکشد بهارش هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله نامش نعوذبالله والله که نیست یارش من همچو گلبنانم او همچو باغبانم از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش حیله گریست کارش مهره بریست کارش پرده دریست کارش نی سرسریست کارش میخارد این گلویم گویم عجب نگویم بگذار تا بخارد بیمحرمی مخارش