صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطاییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بتگری کجا باشد بیخداییی
گفت پیمبر به حق کدمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنماییی