سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی
چه بس بیباک سلطانی همین میکن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جانها بنگر
درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی ز مردان میبرد نامی
نمیترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بیباکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی
تو باخویشی به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش برکند تیزی به قدرتهای ربانی