اشتری را دید روزی استری

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
اشتری را دید روزی استری چونک با او جمع شد در آخری گفت من بسیار میافتم برو در گریوه و راه و در بازار و کو خاصه از بالای که تا زیر کوه در سر آیم هر زمانی از شکوه کم همیافتی تو در رو بهر چیست یا مگر خود جان پاکت دولتیست در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پر خون کنم کژ شود پالان و رختم بر سرم وز مکاری هر زمان زخمی خورم همچو کم عقلی که از عقل تباه بشکند توبه بهر دم در گناه مسخرهی ابلیس گردد در زمن از ضعیفی رای آن توبهشکن در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ که بود بارش گران و راه سنگ میخورد از غیب بر سر زخم او از شکست توبه آن ادبارخو باز توبه میکند با رای سست دیو یک تف کرد و توبهش را سکست ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان که به خواری بنگرد در واصلان ای شتر که تو مثال ممنی کم فتی در رو و کم بینی زنی تو چه داری که چنین بیآفتی بیعثاری و کم اندر رو فتی گفت گر چه هر سعادت از خداست در میان ما و تو بس فرقهاست سر بلندم من دو چشم من بلند بینش عالی امانست از گزند از سر که من ببینم پای کوه هر گو و هموار را من توه توه همچنانک دید آن صدر اجل پیش کار خویش تا روز اجل آنچ خواهد بود بعد بیست سال داند اندر حال آن نیکو خصال حال خود تنها ندید آن متقی بلک حال مغربی و مشرقی نور در چشم و دلش سازد سکن بهر چه سازد پی حب الوطن همچو یوسف کو بدید اول به خواب که سجودش کرد ماه و آفتاب از پس ده سال بلک بیشتر آنچ یوسف دید بد بر کرد سر نیست آن ینظر به نور الله گزاف نور ربانی بود گردون شکاف نیست اندر چشم تو آن نور رو هستی اندر حس حیوانی گرو تو ز ضعف چشم بینی پیش پا تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا پیشوا چشمست دست و پای را کو ببیند جای را ناجای را دیگر آنک چشم من روشنترست دیگر آنک خلقت من اطهرست زانک هستم من ز اولاد حلال نه ز اولاد زنا و اهل ضلال تو ز اولاد زنایی بیگمان تیر کژ پرد چو بد باشد کمان