رفت لقمان سوی داود صفا

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
رفت لقمان سوی داود صفا دید کو میکرد ز آهن حلقهها جمله را با همدگر در میفکند ز آهن پولاد آن شاه بلند صنعت زراد او کم دیده بود درعجب میماند وسواسش فزود کین چه شاید بود وا پرسم ازو که چه میسازی ز حلقه تو بتو باز با خود گفت صبر اولیترست صبر تا مقصود زوتر رهبرست چون نپرسی زودتر کشفت شود مرغ صبر از جمله پرانتر بود ور بپرسی دیرتر حاصل شود سهل از بی صبریت مشکل شود چونک لقمان تن بزد هم در زمان شد تمام از صنعت داود آن پس زره سازید و در پوشید او پیش لقمان کریم صبرخو گفت این نیکو لباسست ای فتی درمصاف و جنگ دفع زخم را گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست که پناه و دافع هر جا غمیست صبر را با حق قرین کرد ای فلان آخر والعصر را آگه بخوان صد هزاران کیمیا حق آفرید کیمیایی همچو صبر آدم ندید