صوفیی میگشت در دور افق

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست پس مراقب گشت با یاران خویش دفتری باشد حضور یار پیش دفتر صوفی سواد حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست زاد دانشمند آثار قلم زاد صوفی چیست آثار قدم همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست چونک شکر گام کرد و ره برید لاجرم زان گام در کامی رسید رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف آن دلی کو مطلع مهتابهاست بهر عارف فتحت ابوابهاست با تو دیوارست و با ایشان درست با تو سنگ و با عزیزان گوهرست آنچ تو در آینه بینی عیان پیر اندر خشت بیند بیش از آن پیر ایشانند کین عالم نبود جان ایشان بود در دریای جود پیش ازین تن عمرها بگذاشتند پیشتر از کشت بر برداشتند پیشتر از نقش جان پذرفتهاند پیشتر از بحر درها سفتهاند