شد چنین شیخی گدای کو به کو

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
شد چنین شیخی گدای کو به کو عشق آمد لاابالی اتقوا عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریگ عشقبشکافد فلک را صد شکاف عشق لرزاند زمین را از گزاف با محمد بود عشق پاک جفت بهر عشق او را خدا لولاک گفت منتهی در عشق چون او بود فرد پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد گر نبودی بهر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را من بدان افراشتم چرخ سنی تا علو عشق را فهمی کنی منفعتهای دیگر آید ز چرخ آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ خاک را من خوار کردم یک سری تا ز خواری عاشقان بویی بری خاک را دادیم سبزی و نوی تا ز تبدیل فقیر آگه شوی با تو گویند این جبال راسیات وصف حال عاشقان اندر ثبات گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر تا به فهم تو کند نزدیکتر غصه را با خار تشبیهی کنند آن نباشد لیک تنبیهی کنند آن دل قاسی که سنگش خواندند نامناسب بد مثالی راندند در تصور در نیاید عین آن عیب بر تصویر نه نفیش مدان