چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته جان قفص را درشکسته دل ز تن بگریخته صد هزاران عقلها بین جانها پرداخته صد هزاران خویشتن بیخویشتن بگریخته گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته