شاه با خود آمد استغفار کرد

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
شاه با خود آمد استغفار کرد یاد جرم و زلت و اصرار کرد گفت با خود آنچ کردم با کسان شد جزای آن به جان من رسان قصد جفت دیگران کردم ز جاه بر من آمد آن و افتادم به چاه من در خانهی کسی دیگر زدم او در خانهی مرا زد لاجرم هر که با اهل کسان شد فسقجو اهل خود را دان که قوادست او زانک مثل آن جزای آن شود چون جزای سیه مثلش بود چون سبب کردی کشیدی سوی خویش مثل آن را پس تو دیوثی و بیش غصب کردم از شه موصل کنیز غصب کردند از من او را زود نیز او کامین من بد و لالای من خاینش کرد آن خیانتهای من نیست وقت کینگزاری و انتقام من به دست خویش کردم کار خام گر کشم کینه بر آن میر و حرم آن تعدی هم بیاید بر سرم همچنانک این یک بیامد در جزا آزمودم باز نزمایم ورا درد صاحب موصلم گردن شکست من نیارم این دگر را نیز خست داد حقمان از مکافات آگهی گفت ان عدتم به عدنا به چون فزونی کردن اینجا سود نیست غیر صبر و مرحمت محمود نیست ربنا انا ظلمنا سهو رفت رحمتی کن ای رحیمیهات رفت عفو کردم تو هم از من عفو کن از گناه نو ز زلات کهن گفت اکنون ای کنیزک وا مگو این سخن را که شنیدم من ز تو با امیرت جفت خواهم کرد من الله الله زین حکایت دم مزن تا نگردد او ز رویم شرمسار کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار بارها من امتحانش کردهام خوبتر از تو بدو بسپردهام در امانت یافتم او را تمام این قضایی بود هم از کردههام پس به خود خواند آن امیر خویش را کشت در خود خشم قهراندیش را کرد با او یک بهانهی دلپذیر که شدستم زین کنیزک من نفیر زان سبب کز غیرت و رشک کنیز مادر فرزند دارد صد ازیز مادر فرزند را بس حقهاست او نه درخورد چنین جور و جفاست رشک و غیرت میبرد خون میخورد زین کنیزک سخت تلخی میبرد چون کسی را داد خواهم این کنیز پس ترا اولیترست این ای عزیز که تو جانبازی نمودی بهر او خوش نباشد دادن آن جز به تو عقد کردش با امیر او را سپرد کرد خشم و حرص را او خرد و مرد