استن حنانه از هجر رسول

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
استن حنانه از هجر رسول ناله میزد همچو ارباب عقول گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون گفت جانم از فراقت گشت خون مسندت من بودم از من تاختی بر سر منبر تو مسند ساختی گفت خواهی که ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند یا در آن عالم حقت سروی کند تا تر و تازه بمانی تا ابد گفت آن خواهم که دایم شد بقاش بشنو ای غافل کم از چوبی مباش آن ستون را دفن کرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم دین تا بدانی هر که را یزدان بخواند از همه کار جهان بی کار ماند هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار آنک او را نبود از اسرار داد کی کند تصدیق او نالهی جماد گوید آری نه ز دل بهر وفاق تا نگویندش که هست اهل نفاق گر نیندی واقفان امر کن در جهان رد گشته بودی این سخن صد هزاران ز اهل تقلید و نشان افکندشان نیم وهمی در گمان که بظن تقلید و استدلالشان قایمست و جمله پر و بالشان شبههای انگیزد آن شیطان دون در فتند این جمله کوران سرنگون پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود غیر آن قطب زمان دیدهور کز ثباتش کوه گردد خیرهسر پای نابینا عصا باشد عصا تا نیفتد سرنگون او بر حصا آن سواری کو سپه را شد ظفر اهل دین را کیست سلطان بصر با عصا کوران اگر ره دیدهاند در پناه خلق روشندیدهاند گر نه بینایان بدندی و شهان جمله کوران مردهاندی در جهان نه ز کوران کشت آید نه درود نه عمارت نه تجارتها و سود گر نکردی رحمت و افضالتان در شکستی چوب استدلالتان این عصا چه بود قیاسات و دلیل آن عصا که دادشان بینا جلیل چون عصا شد آلت جنگ و نفیر آن عصا را خرد بشکن ای ضریر او عصاتان داد تا پیش آمدیت آن عصا از خشم هم بر وی زدیت حلقهی کوران به چه کار اندرید دیدبان را در میانه آورید دامن او گیر کو دادت عصا در نگر کادم چهها دید از عصا معجزهی موسی و احمد را نگر چون عصا شد مار و استن با خبر از عصا ماری و از استن حنین پنج نوبت میزنند از بهر دین گرنه نامعقول بودی این مزه کی بدی حاجت به چندین معجزه هرچه معقولست عقلش میخورد بی بیان معجزه بی جر و مد این طریق بکر نامعقول بین در دل هر مقبلی مقبول بین همچنان کز بیم آدم دیو و دد در جزایر در رمیدند از حسد هم ز بیم معجزات انبیا سر کشیده منکران زیر گیا تا به ناموس مسلمانی زیند در تسلس تا ندانی که کیند همچو قلابان بر آن نقد تباه نقره میمالند و نام پادشاه ظاهر الفاظشان توحید و شرع باطن آن همچو در نان تخم صرع فلسفی را زهره نه تا دم زند دم زند دین حقش بر هم زند دست و پای او جماد و جان او هر چه گوید آن دو در فرمان او با زبان گر چه تهمت مینهند دست و پاهاشان گواهی میدهند