مصطفی را وعده کرد الطاف حق

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزهت را رافعم بیش و کمکن را ز قرآن مانعم من ترا اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حدیثت رافضم کس نتاند بیش و کم کردن درو تو به از من حافظی دیگر مجو رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو نام تو از ترس پنهان میگوند چون نماز آرند پنهان میشوند از هراس وترس کفار لعین دینت پنهان میشود زیر زمین من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین ای مصطفی ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی همخرقهی موسیستی هست قرآن مر تو را همچون عصا کفرها را در کشد چون اژدها تو اگر در زیر خاکی خفتهای چون عصایش دان تو آنچ گفتهای قاصدان را بر عصایش دست نی تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی تن بخفته نور تو بر آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان فلسفی و آنچ پوزش میکند قوس نورت تیردوزش میکند آنچنان کرد و از آن افزون که گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت جان بابا چونک ساحر خواب شد کار او بی رونق و بیتاب شد هر دو بوسیدند گورش را و تفت تا بمصر از بهر آن پیگار زفت چون به مصر از بهر آن کار آمدند طالب موسی و خانهی او شدند اتفاق افتاد کان روز ورود موسی اندر زیر نخلی خفته بود پس نشان دادندشان مردم بدو که برو آن سوی نخلستان بجو چون بیامد دید در خرمابنان خفتهای که بود بیدار جهان بهر نازش بسته او دو چشم سر عرش و فرشش جمله در زیر نظر ای بسا بیدارچشم و خفتهدل خود چه بیند دید اهل آب و گل آنک دل بیدار دارد چشم سر گر بخسپد بر گشاید صد بصر گر تو اهل دل نهای بیدار باش طالب دل باش و در پیکار باش ور دلت بیدار شد میخسپ خوش نیست غایب ناظرت از هفت و شش گفت پیغامبر که خسپد چشم من لیک کی خسپد دلم اندر وسن شاه بیدارست حارس خفته گیر جان فدای خفتگان دلبصیر وصف بیداری دل ای معنوی در نگنجد در هزاران مثنوی چون بدیدندش که خفتست او دراز بهر دزدی عصا کردند ساز ساحران قصد عصا کردند زود کز پسش باید شدن وانگه ربود اندکی چون پیشتر کردند ساز اندر آمد آن عصا در اهتزاز آنچنان بر خود بلرزید آن عصا کان دو بر جا خشک گشتند از وجا بعد از آن شد اژدها و حمله کرد هر دوان بگریختند و رویزرد رو در افتادن گرفتند از نهیب غلط غلطان منهزم در هر نشیب پس یقینشان شد که هست از آسمان زانک میدیدند حد ساحران بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید کارشان تا نزع و جان کندن رسید پس فرستادند مردی در زمان سوی موسی از برای عذر آن کامتحان کردیم و ما را کی رسد امتحان تو اگر نبود حسد مجرم شاهیم ما را عفو خواه ای تو خاص الخاص درگاه اله عفو کرد و در زمان نیکو شدند پیش موسی بر زمین سر میزدند گفت موسی عفو کردم ای کرام گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را ز اعتذار همچنان بیگانهشکل و آشنا در نبرد آیید بهر پادشا پس زمین را بوسه دادند و شدند انتظار وقت و فرصت میبدند