گفت او ای ناصحان من بی ندم
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلیام زخم جو و زخمخواه
عافیت کم جوی از منبل براه
منبلی نی کو بود خود برگجو
منبلیام لاابالی مرگجو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفص هشتن پریدن مرغ را
آن قفص که هست عین باغ در
مرغ میبیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همیخوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزهزار
نه خورش ماندست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون میکند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربگان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفص بیرون شدن
او همیخواهد کزین ناخوش حصص
صد قفص باشد بگرد این قفص