بیا ای یار کامروز آن مایی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی
نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو کجایی تو کجایی
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوههایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی
خمش کن چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی