چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
به عارض تو آن گرد مشک سوده به است
به چشم خود مکن و خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بس ات بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
به بستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان تو را نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و کمر بگشای
دگر به جور نکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایه ی علمش ملک را چه فر همای
فلک بنای سعادت همی به پای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش به پای
هوا چو خاک به طبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
به عمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بس نهیب هیبت شاه
به ترک خانه ی خان و به هند رایت رای
هنر به مایه ی فرهنگ او ندارد سنگ
خرد به مرتبه ی رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان به عنبر شوی
به حال گفتن مدحش زبان به زر اندای
مجوی دولت را جز بر آن مبارک روی
زمانه را مطلب جز بر آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم به زخم کینه ی اوست
به زخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند نادیده
که خاطر تو مر آن را نکرد دست گرای
تو راست نعمت پروردنی همی پرور
تو راست فرمان فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین بیش برگذار و بپای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفه ی باغ
سرای خلد کن از نغمه ی سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
به جای گل می سوری به جای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی به نعمت و ناز و عدو به قلعه ی نای
اگر زمانه بگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر بپاید تو با سپهر بپای