رخها بنگر تو زعفرانی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
رخها بنگر تو زعفرانی کز درد همیدهد نشانی شهری بنگر ز درد رنجور چون باغ به موسم خزانی این درد ز غصه فراق است از هیبت حکم آسمانی بیم است فلک سیاه گردد از آتش و ناله نهانی دوزخ بنگر که سر برآورد ناگه ز میان شادمانی برخاست غریو جان ز هر سو هان ای کس بیکسان تو دانی فرمود که این فراق فانی است افغان ز فراق جاودانی یا رب چه شود اگر تو ما را از هر دو فراق وارهانی این گفته و بسته شد دهانم باقی تو بگو اگر توانی