قهقهه زد آن جهود سنگدل

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
قهقهه زد آن جهود سنگدل از سر افسوس و طنز و غش و غل گفت صدیقش که این خنده چه بود در جواب پرسش او خنده فزود گفت اگر جدت نبودی و غرام در خریداری این اسود غلام من ز استیزه نمیجوشیدمی خود به عشر اینش بفروشیدمی کو به نزد من نیرزد نیم دانگ تو گران کردی بهایش را به بانگ پس جوابش داد صدیق ای غبی گوهری دادی به جوزی چون صبی کو به نزد من همیارزد دو کون من به جانش ناظرستم تو بلون زر سرخست او سیهتاب آمده از برای رشک این احمقکده دیدهی این هفت رنگ جسمها در نیابد زین نقاب آن روح را گر مکیسی کردیی در بیع بیش دادمی من جمله ملک و مال خویش ور مکاس افزودیی من ز اهتمام دامنی زر کردمی از غیر وام سهل دادی زانک ارزان یافتی در ندیدی حقه را نشکافتی حقه سربسته جهل تو بداد زود بینی که چه غبنت اوفتاد حقهی پر لعل را دادی به باد همچو زنگی در سیهرویی تو شاد عاقبت وا حسرتا گویی بسی بخت ودولت را فروشد خود کسی بخت با جامهی غلامانه رسید چشم بدبختت به جز ظاهر ندید او نمودت بندگی خویشتن خوی زشتت کرد با او مکر و فن این سیهاسرار تناسپید را بتپرستانه بگیر ای ژاژخا این ترا و آن مرا بردیم سود هین لکم دین ولی دین ای جهود خود سزای بتپرستان این بود جلش اطلس اسپ او چوبین بود همچو گور کافران پر دود و نار وز برون بر بسته صد نقش و نگار همچو مال ظالمان بیرون جمال وز درونش خون مظلوم و وبال چون منافق از برون صوم و صلات وز درون خاک سیاه بینبات همچو ابری خالیی پر قر و قر نه درو نفع زمین نه قوت بر همچو وعدهی مکر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ بعد از آن بگرفت او دست بلال آن ز زخم ضرس محنت چون خلال شد خلالی در دهانی راه یافت جانب شیرینزبانی میشتافت چون بدید آن خسته روی مصطفی خر مغشیا فتاد او بر قفا تا بدیری بیخود و بیخویش ماند چون به خویش آمد ز شادی اشک راند مصطفیاش در کنار خود کشید کس چه داند بخششی کو را رسید چون بود مسی که بر اکسیر زد مفلسی بر گنج پر توفیر زد ماهی پژمرده در بحر اوفتاد کاروان گم شده زد بر رشاد آن خطاباتی که گفت آن دم نبی گر زند بر شب بر آید از شبی روز روشن گردد آن شب چون صباح من نتوانم باز گفت آن اصطلاح خود تو دانی که آفتابی در حمل تا چه گوید با نبات و با دقل خود تو دانی هم که آن آب زلال می چه گوید با ریاحین و نهال صنع حق با جمله اجزای جهان چون دم و حرفست از افسونگران جذب یزدان با اثرها و سبب صد سخن گوید نهان بیحرف و لب نه که تاثیر از قدر معمول نیست لیک تاثیرش ازو معقول نیست چون مقلد بود عقل اندر اصول دان مقلد در فروعش ای فضول گر بپرسد عقل چون باشد مرام گو چنانک تو ندانی والسلام