ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش حس فانی میدهند و عشق فانی میخرند زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش میکشندت دست دست این دوستان تا نیستی دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور غره آن روی بین و هوشیار خویش باش