بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان شب ترک تازیها بکن کان ترک در خرگاه شد گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشود کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد یک سان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد