گفت قاضی واجب آیدمان رضا

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت قاضی واجب آیدمان رضا هر قفا و هر جفا کارد قضا خوشدلم در باطن از حکم زبر گرچه شد رویم ترش کالحق مر این دلم باغست و چشمم ابروش ابر گرید باغ خندد شاد و خوش سال قحط از آفتاب خیرهخند باغها در مرگ و جان کندن رسند ز امر حق وابکوا کثیرا خواندهای چون سر بریان چه خندان ماندهای روشنی خانه باشی همچو شمع گر فرو پاشی تو همچون شمع دمع آن ترشرویی مادر یا پدر حافظ فرزند شد از هر ضرر ذوق خنده دیدهای ای خیرهخند ذوق گریه بین که هست آن کان قند چون جهنم گریه آرد یاد آن پس جهنم خوشتر آید از جنان خندهها در گریهها آمد کتیم گنج در ویرانهها جو ای سلیم ذوق در غمهاست پی گم کردهاند آب حیوان را به ظلمت بردهاند بازگونه نعل در ره تا رباط چشمها را چار کن در احتیاط چشمها را چار کن در اعتبار یار کن با چشم خود دو چشم یار امرهم شوری بخوان اندر صحف یار را باش و مگوش از ناز اف یار باشد راه را پشت و پناه چونک نیکو بنگری یارست راه چونک در یاران رسی خامش نشین اندر آن حلقه مکن خود را نگین در نماز جمعه بنگر خوش به هوش جمله جمعند و یکاندیشه و خموش رختها را سوی خاموشی کشان چون نشان جویی مکن خود را نشان گفت پیغامبر که در بحر هموم در دلالت دان تو یاران را نجوم چشم در استارگان نه ره بجو نطق تشویش نظر باشد مگو گر دو حرف صدق گویی ای فلان گفت تیره در تبع گردد روان این نخواندی کالکلام ای مستهام فی شجون حره جر الکلام هین مشو شارع در آن حرف رشد که سخن زو مر سخن را میکشد نیست در ضبطت چو بگشادی دهان از پی صافی شود تیره روان آنک معصوم ره وحی خداست چون همه صافست بگشاید رواست زانک ما ینطق رسول بالهوی کی هوا زاید ز معصوم خدا خویشتن را ساز منطیقی ز حال تا نگردی همچو من سخرهی مقال