به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا ز دور آدم تا دور اعور دجال چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا ملامتم مکنید ار دراز میگویم بود که کشف شود حال بنده پیش شما که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما روان شدست یکی جوی خون ز هستی من خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا به حق آن لب شیرین که میدمی در من که اختیار ندارد به ناله این سرنا خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه نمیشکیبی مینال پیش او تنها