بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش بود فراقت حقا و زان زیادت عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی الا خیال خوبت شب میکند عیادت در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت راز تو را بخوردم شب را گواه کردم شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت