مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد که موسی چون سخن بشنود در میخواست دیداری یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که ز مستی خود نمیدانم یکی جو را ز قنطاری سر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری