ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟
پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسهی ایام
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
بینیم ز خود حبل مسد را سکلیده
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته
بیکام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
باد آمد و با بید همی گوید هی هی،
این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟
میگوید آن بید، بدان باد ز خود پرس
ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی
آن ترک سلامم کند و گوید کیسن
گویم که خمش کن که نه کی دانم و نی بی
آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟
بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
گفت آنک نترسم ز زمستان و نه از دی
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گیرم که نبینی به نظر چشمهی خورشید
نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟