به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی به میان دلق مستی به قمارخانه جان بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش همه را نظاره میکن هله از کنار بامی ز تو یک سال دارم بکنم دگر نگویم ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی