چونک صوفی بر نشست و شد روان

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
چونک صوفی بر نشست و شد روان رو در افتادن گرفت او هر زمان هر زمانش خلق بر میداشتند جمله رنجورش همیپنداشتند آن یکی گوشش همیپیچید سخت وان دگر در زیر کامش جست لخت وان دگر در نعل او میجست سنگ وان دگر در چشم او میدید زنگ باز میگفتند ای شیخ این ز چیست دی نمیگفتی که شکر این خر قویست گفت آن خر کو بشب لا حول خورد جز بدین شیوه نداند راه کرد چونک قوت خر بشب لا حول بود شب مسبح بود و روز اندر سجود آدمی خوارند اغلب مردمان از سلام علیکشان کم جو امان خانهی دیوست دلهای همه کم پذیر از دیومردم دمدمه از دم دیو آنک او لا حول خورد همچو آن خر در سر آید در نبرد هر که در دنیا خورد تلبیس دیو وز عدو دوسترو تعظیم و ریو در ره اسلام و بر پول صراط در سر آید همچو آن خر از خباط عشوههای یار بد منیوش هین دام بین ایمن مرو تو بر زمین صد هزار ابلیس لا حول آر بین آدما ابلیس را در مار بین دم دهد گوید ترا ای جان و دوست تا چو قصابی کشد از دوست پوست دم دهد تا پوستت بیرون کشد وای او کز دشمنان افیون چشد سر نهد بر پای تو قصابوار دم دهد تا خونت ریزد زار زار همچو شیری صید خود را خویش کن ترک عشوهی اجنبی و خویش کن همچو خادم دان مراعات خسان بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان در زمین مردمان خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن کیست بیگانه تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو تا تو تن را چرب و شیرین میدهی جوهر خود را نبینی فربهی گر میان مشک تن را جا شود روز مردن گند او پیدا شود مشک را بر تن مزن بر دل بمال مشک چه بود نام پاک ذوالجلال آن منافق مشک بر تن مینهد روح را در قعر گلخن مینهد بر زبان نام حق و در جان او گندها از فکر بی ایمان او ذکر با او همچو سبزهی گلخنست بر سر مبرز گلست و سوسنست آن نبات آنجا یقین عاریتست جای آن گل مجلسست و عشرتست طیبات آید به سوی طیبین للخبیثین الخبیثات است هین کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کینداران نهند اصل کینه دوزخست و کین تو جزو آن کلست و خصم دین تو چون تو جزو دوزخی پس هوش دار جزو سوی کل خود گیرد قرار ور تو جزو جنتی ای نامدار عیش تو باشد ز جنت پایدار تلخ با تلخان یقین ملحق شود کی دم باطل قرین حق شود ای برادر تو همان اندیشهای ما بقی تو استخوان و ریشهای گر گلست اندیشهی تو گلشنی ور بود خاری تو هیمهی گلخنی گر گلابی بر سر جیبت زنند ور تو چون بولی برونت افکنند طبلهها در پیش عطاران ببین جنس را با جنس خود کرده قرین جنسها با جنسها آمیخته زین تجانس زینتی انگیخته گر در آمیزند عود و شکرش بر گزیند یک یک از یکدیگرش طبلهها بشکست و جانها ریختند نیک و بد درهمدگر آمیختند حق فرستاد انبیا را با ورق تا گزید این دانهها را بر طبق پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم کس ندانستی که ما نیک و بدیم قلب و نیکو در جهان بودی روان چون همه شب بود و ما چون شبروان تا بر آمد آفتاب انبیا گفت ای غش دور شو صافی بیا چشم داند فرق کردن رنگ را چشم داند لعل را و سنگ را چشم داند گوهر و خاشاک را چشم را زان میخلد خاشاکها دشمن روزند این قلابکان عاشق روزند آن زرهای کان زانک روزست آینهی تعریف او تا ببیند اشرفی تشریف او حق قیامت را لقب زان روز کرد روز بنماید جمال سرخ و زرد پس حقیقت روز سر اولیاست روز پیش ماهشان چون سایههاست عکس راز مرد حق دانید روز عکس ستاریش شام چشمدوز زان سبب فرمود یزدان والضحی والضحی نور ضمیر مصطفی قول دیگر کین ضحی را خواست دوست هم برای آنک این هم عکس اوست ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست خود فنا چه لایق گفت خداست از خلیلی لا احب افلین پس فنا چون خواست رب العالمین لا احب افلین گفت آن خلیل کی فنا خواهد ازین رب جلیل باز واللیل است ستاری او وان تن خاکی زنگاری او آفتابش چون برآمد زان فلک با شب تن گفت هین ما ودعک وصل پیدا گشت از عین بلا زان حلاوت شد عبارت ما قلی هر عبارت خود نشان حالتیست حال چون دست و عبارت آلتیست آلت زرگر به دست کفشگر همچو دانهی کشت کرده ریگ در و آلت اسکاف پیش برزگر پیش سگ که استخوان در پیش خر بود انا الحق در لب منصور نور بود انا الله در لب فرعون زور شد عصا اندر کف موسی گوا شد عصا اندر کف ساحر هبا زین سبب عیسی بدان همراه خود در نیاموزید آن اسم صمد کو نداند نقص بر آلت نهد سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد دست و آلت همچو سنگ و آهنست جفت باید جفت شرط زادنست آنک بی جفتست و بی آلت یکیست در عدد شکست و آن یک بیشکیست آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین متفق باشند در واحد یقین احولی چون دفع شد یکسان شوند دو سه گویان هم یکی گویان شوند گر یکی گویی تو در میدان او گرد بر میگرد از چوگان او گوی آنگه راست و بی نقصان شود کو ز زخم دست شه رقصان شود گوش دار ای احول اینها را بهوش داروی دیده بکش از راه گوش پس کلام پاک در دلهای کور مینپاید میرود تا اصل نور وان فسون دیو در دلهای کژ میرود چون کفش کژ در پای کژ گرچه حکمت را به تکرار آوری چون تو نااهلی شود از تو بری ورچه بنویسی نشانش میکنی ورچه میلافی بیانش میکنی او ز تو رو در کشد ای پر ستیز بندها را بگسلد وز تو گریز ور نخوانی و ببیند سوز تو علم باشد مرغ دستآموز تو او نپاید پیش هر نااوستا همچو طاووسی به خانهی روستا