گفت ممن بشنو ای جبری خطاب
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
گفت ممن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود دیدی ای شطرنجباز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهی عذر خودت بر خواندی
نامهی سنی بخوان چه ماندی
نکته گفتی جبریانه در قضا
سر آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را بیگمان
حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز بگوید کس بیا
از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر
یا بیا ای کور تو در من نگر
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر کس حرج رب الفرج
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی
این چنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را
امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب
نیست جز مختار را ای پاکجیب
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندر درونت ساکنست
تا ندید او یوسفی کف را نخست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبانید دم
اسپ هم حو حو کند چون دید جو
چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نورد
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد میکند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضهدار
بهر تحریک عروق اختیار
میشود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرت ده کسه
وقت تحلیل نماز ای با نمک
زان سلام آورد باید بر ملک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا کزویی منحنی
این دو ضد عرضه کنندهت در سرار
در حجاب غیب آمد عرضهدار
چونک پردهی غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وآن سخنشان وا شناسی بیگزند
که آن سخنگویان نهان اینها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه میکردم نکردم زور من
وآن فرشته گویدت من گفتمت
که ازین شادی فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سویست ره سوی جنان
آن فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سویست ره سوی جنان
ما محب جان و روح افزای تو
ساجدان مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم میکنیم
سوی مخدومی صلایت میزنیم
آن گره بابات را بوده عدی
در خطاب اسجدوا کرده ابا
آن گرفتی آن ما انداختی
حق خدمتهای ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
در نگر بشناس از لحن و بیان
نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید
صورت هر دو ز تاریکی ندید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص این که دیو و روح عرضهدار
هر دو هستند از تتمهی اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند
هیچ گویی سنگ را فردا بیا
ور نیایی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند
در خرد جبر از قدر رسواترست
زانک جبری حس خود را منکرست
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمعی روشنی
وین همیبیند معین نار را
نیست میگوید پی انکار را
جامهاش سوزد بگوید نار نیست
جامهاش دوزد بگوید تار نیست
پس تسفسط آمد این دعوی جبر
لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی گوید جهان خود نیست هیچ
هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ
جملهی عالم مقر در اختیار
امر و نهی این میار و آن بیار
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست این جمله خطاست
حس را حیوان مقرست ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زانک محسوسست ما را اختیار
خوب میآید برو تکلیف کار