گفت پیغامبر که معراج مرا

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت پیغامبر که معراج مرا نیست بر معراج یونس اجتبا آن من بر چرخ و آن او نشیب زانک قرب حق برونست از حساب قرب نه بالا نه پستی رفتنست قرب حق از حبس هستی رستنست نیست را چه جای بالا است و زیر نیست را نه زود و نه دورست و دیر کارگاه و گنج حق در نیستیست غرهی هستی چه دانی نیست چیست حاصل این اشکست ایشان ای کیا مینماند هیچ با اشکست ما آنچنان شادند در ذل و تلف همچو ما در وقت اقبال و شرف برگ بیبرگی همه اقطاع اوست فقر و خواریش افتخارست و علوست آن یکی گفت ار چنانست آن ندید چون بخندید او که ما را بسته دید چونک او مبدل شدست و شادیش نیست زین زندان و زین آزادیش پس به قهر دشمنان چون شاد شد چون ازین فتح و ظفر پر باد شد شاد شد جانش که بر شیران نر یافت آسان نصرت و دست و ظفر پس بدانستیم کو آزاد نیست جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست ورنه چون خندد که اهل آن جهان بر بد و نیکاند مشفق مهربان این بمنگیدند در زیر زبان آن اسیران با هم اندر بحث آن تا موکل نشنود بر ما جهد خود سخن در گوش آن سلطان برد