گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو تا نبینم روی تو ای زشترو آن خدایی که ترا بدبخت کرد روی زشتت را کریه و سخت کرد با کدامین روی میآیی به من این چنین سغری ندارد کرگدن رفتهای در خون جانم آشکار که ترا من رهبرم تا مرغزار تا بدیدم روی عزرائیل را باز آوردی فن و تسویل را گرچه من ننگ خرانم یا خرم جانورم جان دارم این را کی خرم آنچ من دیدم ز هول بیامان طفل دیدی پیر گشتی در زمان بیدل و جان از نهیب آن شکوه سرنگون خود را در افکندم ز کوه بسته شد پایم در آن دم از نهیب چون بدیدم آن عذاب بیحجاب عهد کردم با خدا کای ذوالمنن برگشا زین بستگی تو پای من تا ننوشم وسوسهی کس بعد ازین عهد کردم نذر کردم ای معین حق گشاده کرد آن دم پای من زان دعا و زاری و ایمای من ورنه اندر من رسیدی شیر نر چون بدی در زیر پنجهی شیر خر باز بفرستادت آن شیر عرین سوی من از مکر ای بس القرین حق ذات پاک الله الصمد که بود به مار بد از یار بد مار بد جانی ستاند از سلیم یار بد آرد سوی نار مقیم از قرین بیقول و گفت و گوی او خو بدزدد دل نهان از خوی او چونک او افکند بر تو سایه را دزدد آن بیمایه از تو مایه را عقل تو گر اژدهایی گشت مست یار بد او را زمرد دان که هست دیدهی عقلت بدو بیرون جهد طعن اوت اندر کف طاعون نهد