بنگر اندر نخودی در دیگ چون

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
بنگر اندر نخودی در دیگ چون میجهد بالا چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود بر آید وقت جوش بر سر دیگ و برآرد صد خروش که چرا آتش به من در میزنی چون خریدی چون نگونم میکنی میزند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و بر مجه ز آتشکنی زان نجوشانم که مکروه منی بلک تا گیری تو ذوق و چاشنی تا غذی گردی بیامیزی بجان بهرخواری نیستت این امتحان آب میخوردی به بستان سبز و تر بهراین آتش بدست آن آب خور رحمتش سابق بدست از قهر زان تا ز رحمت گردد اهل امتحان رحمتش بر قهر از آن سابق شدست تا که سرمایهی وجود آید بدست زانک بیلذت نروید لحم و پوست چون نروید چه گدازد عشق دوست زان تقاضا گر بیاید قهرها تا کنی ایثار آن سرمایه را باز لطف آید برای عذر او که بکردی غسل و بر جستی ز جو گوید ای نخود چریدی در بهار رنج مهمان تو شد نیکوش دار تا که مهمان باز گردد شکر ساز پیش شه گوید ز ایثار تو باز تا به جای نعمتت منعم رسد جمله نعمتها برد بر تو حسد من خلیلم تو پسر پیش بچک سر بنه انی ارانی اذبحک سر به پیش قهر نه دل بر قرار تا ببرم حلقت اسمعیلوار سر ببرم لیک این سر آن سریست کز بریده گشتن و مردن بریست لیک مقصود ازل تسلیم تست ای مسلمان بایدت تسلیم جست ای نخود میجوش اندر ابتلا تا نه هستی و نه خود ماند ترا اندر آن بستان اگر خندیدهای تو گل بستان جان و دیدهای گر جدا از باغ آب و گل شدی لقمه گشتی اندر احیا آمدی شو غذی و قوت و اندیشهها شیر بودی شیر شو در بیشهها از صفاتش رستهای والله نخست در صفاتش باز رو چالاک و چست ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی پس شدی اوصاف و گردون بر شدی آمدی در صورت باران و تاب میروی اندر صفات مستطاب جزو شید و ابر و انجمها بدی نفس و فعل و قول و فکرتها شدی هستی حیوان شد از مرگ نبات راست آمد اقتلونی یا ثقات چون چنین بردیست ما را بعد مات راست آمد ان فی قتلی حیات فعل و قول و صدق شد قوت ملک تا بدین معراج شد سوی فلک آنچنان کان طعمه شد قوت بشر از جمادی بر شد و شد جانور این سخن را ترجمهی پهناوری گفته آید در مقام دیگری کاروان دایم ز گردون میرسد تا تجارت میکند وا میرود پس برو شیرین و خوش با اختیار نه بتلخی و کراهت دزدوار زان حدیث تلخ میگویم ترا تا ز تلخیها فرو شویم ترا ز آب سرد انگور افسرده رهد سردی و افسردگی بیرون نهد تو ز تلخی چونک دل پر خون شوی پس ز تلخیها همه بیرون روی