حلقهی آن صوفیان مستفید
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
حلقهی آن صوفیان مستفید
چونک در وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول این چه افزون گفتنست
از قدیم این کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پیرست و دندانهاش سست
گفت لا حول این چه میگویی مها
از من آموزند این ترتیبها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول آخر ای حکمتگزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفتهاند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده ولیکن شیر گرم
گفت لا حول از توم بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاهکن
گفت لا حول این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریشخند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها میدید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پارهها از پشت و رانش میربود
گفت لا حول این چه مالیخولیاست
ای عجب آن خادم مشفق کجاست
باز میدید آن خرش در راهرو
گه به چاهی میفتاد و گه بگو
گونهگون میدید ناخوش واقعه
فاتحه میخواند او والقارعه
گفت چاره چیست یاران جستهاند
رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز میگفت ای عجب آن خادمک
نه که با ما گشت همنان و نمک
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت آدم با لطف و جود
کی بر آن ابلیس جوری کرده بود
آدمی مر مار و کزدم را چه کرد
کو همیخواهد مرورا مرگ و درد
گرگ را خود خاصیت بدریدنست
این حسد در خلق آخر روشنست
باز میگفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست
باز گفتی حزم س الظن تست
هر که بدظن نیست کی ماند درست
صوفی اندر وسوسه وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان دریده پالهنگ
کشته از ره جملهی شب بی علف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر میکرد ای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه
با زبان حال میگفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچ آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خر فروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچ زان سگ میسزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش