اندر آمد در بخارا شادمان

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
اندر آمد در بخارا شادمان پیش معشوق خود و دارالامان همچو آن مستی که پرد بر اثیر مه کنارش گیرد و گوید که گیر هرکه دیدش در بخارا گفت خیز پیش از پیدا شدن منشین گریز که ترا میجوید آن شه خشمگین تا کشد از جان تو ده ساله کین الله الله درمیا در خون خویش تکیه کم کن بر دم و افسون خویش شحنهی صدر جهان بودی و راد معتمد بودی مهندس اوستاد غدو کردی وز جزا بگریختی رسته بودی باز چون آویختی از بلا بگریختی با صد حیل ابلهی آوردت اینجا یا اجل ای که عقلت بر عطارد دق کند عقل و عاقل را قضا احمق کند نحس خرگوشی که باشد شیرجو زیرکی و عقل و چالاکیت کو هست صد چندین فسونهای قضا گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا صد ره و مخلص بود از چپ و راست از قضا بسته شود کو اژدهاست