چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی بگشا در عنایت که ستون صد جهانی چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی چه سماعهاست در جان چه قرابههای ریزان که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی همه شاخهها شکفته ملکان قدح گرفته همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد چه کنم به شرح ناید می جام لامکانی ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش که به گرد غار مستان نکند بجز شبانی چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی که از او رسد شرارت به کواکب معانی