بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم