سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان میرود جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان میرود میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان میرود مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته در نور تو دربافته بیرون ایوان میرود چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان میرود